نوشته اصلی توسط
Donya62
سلام من ۴۰ سالمه همسرم پزشک معروف شهره ۵۲ سالشه اومده بودم خارج از کشور از رفتارای همسرم شک کردم که خبرایی هست قبلشم زمینه داشت حواسم بود چون موردی نمی دیدم کاری نداشتم متاسفانه متوجه شدم که حتی دختر ۳۵ ساله رو خونه آورده زنگ زدم بهش رفت طبقه پایین خونه صحبت کرد باهام ولی من متوجه رفتارش بودم ولی کنترل نتونستم بکنم خودمو همون شب همش زنگ می زدم اینم با تاخیر جواب می داد و از یه طرفی متوجه شدم شکم بی دلیل نیست کنترل نداشتم به شوهرم زنگ زدم گفتم کی خونمون بود گردن نگرفت همش حرف می زد چیه گیر الکی دادی اصلا گردن نگرفت ولی من مطمئن بودم تا اینکه صحبت کردیم باهم ولی من کنترل نداشتم حالم بد بود دور بودم زنگ زدم به دختره می شناختمش کلی حرف زدم ۳ تا بچه داریم من زندگیمو به فنا بدم به چی ؟ ولی نمی تونم یه لحظه فراموش کنم هر لحظه دارم می کوبم تو سرش بی اعتماد تر شدم هر جا می ره با هر کی حرف می زنه باعث دعواست نمی تونم تحمل کنم فراموشم نمی تونم بکنم نمی تونم ببخشمش ازش متنفر شدم الان بمیره ناراحت نمی شم در این حد من چیکار کنم خودمو تحقیر کردم به دختره زنگ زدم این آنقدر عذابم می ده من چی ندارم تازه دختره درست حسابی باشه میگم خوب تو دلبرو بوده یه دختری که همه دست به دست می کنن تو بیمارستان یه هرزه